"احمد شاه مسعود بهروایت صدیقه مسعود" عنوان كتابی است كه ناگفتههایی از زندگی قهرمان ملی کشورمان را از زبان نزدیكترین فرد به وی بازگو میكند.
چهار سال قبل كتابی از صدیقه مسعود، همسر احمد شاه مسعود منتشر شد كه وی در این كتاب سرگذشت خود و همسرش را شرح داده و برخی مسائل خصوصی زندگی خود را بیان كرده است. این در حالی است كه تا قبل از آن كمتر اطلاعی درباره زندگی خصوصی، روحیات و خلوت احمد شاه مسعود شنیده شده بود. این كتاب توسط "ماری فرانسواز كولومبانی " و "شكیباهاشمی" به زبان فرانسوی نوشته شده و "افسر افشاری" آن را به فارسی ترجمه كرده است.
صدیقه مسعود، در "دره پنجشیر " به دنیا آمده است، او 24 سال جنگ را از نزدیك حس كرده و شوهرش را مردی برجسته و خوشذوق كه شیفته ادبیات و تاریخ بوده است میداند. وی در مورد شوهر خود گفته است: آن قدر دلم میخواهد دربارهاش صحبت كنم كه نمیدانم از كجا شروع كنم. او مردی برجسته، خوشذوق، فرهیخته، شیفته شعر و ادبیات و تاریخ و قهرمان جنگ ضد شوروی و مقاومت علیه طالبان بود كه دختر ساده و بیتجربهای مثل من را كه در آن زمان 17 ساله بود به همسری گرفت و به او عشق ورزید.
همسر احمد شاه مسعود، در ادامه میگوید كه داعیه آن را ندارد كه تاریخ بزرگ كشورش را روایت كند، بلكه فقط میخواهد متواضعانه در جایگاه خود بماند و به عنوان همسر شهید مسعود داستان عشق خود را كه در كنار او گذرانده است تعریف كند. به گفته وی، احمد شاه مسعود در خانه او را پری صدا میزده است.
صدیقه مسعود در این كتاب از محل تولد خود میگوید از "بازارك " دهكدهای كوچك در كنار رودخانه پنجشیر، در چند صد متری جنگلك و در 100 كیلومتری شمال كابل جایی كه همسرش نیز در آنجا متولد شده است. او محل زندگی خود را چنین توصیف میكند: اگر آرامشبخشترین مناظر دنیا را تصور كنید، آن وقت جایی را كه من در آن بزرگ شدهام در نظرتان آمده است. خانههای كاهگلی كه زیر درختان زردآلو پراكنده بودند، سایه خنك بیدهای مجنون، فریاد شادی پسران جوانی كه در رودخانه آب بازی میكردند، گوسفندان، مزارع كشت شده، باغهای سبزی كه اطرافشان را گل فرا گرفته بود. وی در ادامه میگوید: چنیدن بار شنیدم كه شوهرم خطاب به من گفت: نگاه كن كشورمان چقدر مقبول است، آیا لیاقتش را ندارد كه با تمام روح و جسممان از آن دفاع كنیم؟ طبق گفتههای صدیقه مسعود، وقتی او پنج ساله بوده، مسعود دانشجوی موسسه پلیتكنیك كابل بوده است كه به همراه دوستانش علیه دولت " داوود "، دست به شورش زدند و سپس مخفی شدند و پدر پری از همان زمان در كنار مسعود بوده است. زمانی كه روسها به افغانستان تجاوز میكنند پری هشت سال بیشتر نداشته است، كه این تجاوز زندگی او را دگرگون میكند. پری گل در ادامه كتاب از مراسم خواستگاری خود میگوید و این كه چگونه مسعود 34 ساله به او كه 17 سال بیشتر نداشته دست یافته است. او از خاطراتی كه مسعود قبل از ازدواج برای او تعریف كرده است در این كتاب میگوید: یك روز بعد از ظهر جوانان مجاهدین به گمان این كه او (مسعود) خوابیده است با هم صحبت میكردند. یكی از آنها گفته بود: میدانی خواجه تاجالدین (پدرخانم مسعود) دختر زیبایی دارد؟ دیگری گفته بود: تو از كجا میدانی؟ باز همان شخص میگوید كه: من او را دیدهام. و باز نفر دوم میگوید: خوب، به خواستگاریش برو! وگرنه قبل از تو خودم این كار را میكنم! همسر مسعود در این رابطه اظهار داشته است كه پدرم مردی خودرأی و كمی خونسرد بود و در نتیجه هیچ كدام از این 2جوان جرأت اقدام چنین كاری را نداشتند. به این ترتیب مسعود از وجود من باخبر شد و خیلی هم طولش نداد. با این كه مسعود و همسرش قبل از ازدواج در یك خانه سكونت داشتند، ولی تا آن زمان هنوز چشم مسعود به پری نیفتاده بود. وی وقتی از وجود پری باخبر شده بود چند بار هنگام رفتن به اتاقش بدون این كه در بزند وارد خانه شد. صدیقه مسعود افزوده است كه باید مرا زیبا دیده باشد، زیرا یك شب عزمش را جزم كرد و پدر و مادرم را نزد خود خواند و بدون هیچ مقدمهای خواستهاش را بیان كرد. اما جواب پدر پری برای مسعود این بود كه: این غیرممكن است، او خیلی جوان است و شما به زن پختهتری نیاز خواهید داشت تا در زندگی همدوش شما باشد. اما او پاسخ داد كه ابدا، بهترین راه كمك به من این است كه همسرم نوع زندگی مرا بپذیرد. همسر مسعود در ادامه میگوید كه یك شب مادرش به او خبر داده است كه مسعود میخواهد با او ملاقاتی داشته باشد و او آن شب را تا صبح نخوابیده است. وی در این مورد گفته است: در حالی كه سر تا پا لباس سبز رنگی بر تن داشتم و به مادرم چسپیده بودم، لرزان وارد اتاق شدم و آن قدر خجالت میكشیدم كه با صدای بسیار آهسته به او سلام كردم و او با مهربانی و ملایمت فراوان گفت كه چهقدر از ازدواج با من خوشحال است. و این گونه بود كه بعد از صحبتهای فروانی كه پیرامون ازدواج آنها صورت گرفت؛ این 2 زن و شوهر شدند و مسعود بعد از این كه جواب مثبت پری را میشنود از او میخواهد كه این ازدواج به خاطر مسائل امنیتی محرمانه برگزار شود. همسر مسعود در ادامه كتاب از توصیههایی كه شوهرش در آغاز زندگی مشترك به او كرده است نكات مهمی را بیان میكند. اینها همان توصیههایی بود كه بعدها دستمایه حرف و حدیث زیادی شد. احمدشاه مسعود به همسرش گفته است: دوست دارم كه همسرم را هیچ مرد غریبهای نبیند و تنها كسی باشم كه صورت او را نظاره میكنم، من آن قدر از ازدواج با تو به خود میبالم كه تو را فقط برای خودم میخواهم. قبول میكنی؟ در بخشهای دیگری از كتاب نیز همسر مسعود به این موضوع اشاره میكند كه مسعود مایل نبوده كه با مردان فامیل او روبرو شود. آن گونه كه همسر مسعود میگوید، شوهرش حتی دوست نداشته است كه برادرانش نیز همسرش را ببینند. وی در این مورد میگوید: برای اولین بار بعد از ازدواجم خواهران شوهرم را ملاقات میكردم و به آنها فرزندانم را نشان میدادم. "بیبی شیرین " تنها در ایوان انتظارم را میكشید و با مهربانی همدیگر را بغل كردیم و بعد از این كه مدتی با همدیگر صحبت كردیم، با تعجب پرسید: چرا زودتر برای دیدنم نیامدی؟ وقتی شنید مسعود دوست ندارد پسر خواهرش همسرش را ببیند، بسیار متعجب شد، چون این كار در خانواده آنها مرسوم نبوده است. همسر مسعود در ادامه میگوید: بعدها نوشتند كه مسعود زنش را منزوی كرده است كه این دروغی بیش نبود، چه در افغانستان و چه در تاجیكستان همیشه آزادی عمل داشتهام، اما حقیقت دارد كه من هرگز مردانی را كه در خارج از خانواده خودم بودند ندیدم و حتی برادران شوهرم را. صدیقه مسعود در ادامه از شب عروسی خود خاطراتی را بیان میكند: من 17سال داشتم و او 34 سال كه ما زن و شوهر شدیم و برای اولین بار در زندگی، خود را در كنار مرد غریبهای مییافتم. روز دوازدهم یا چهاردهم برج (ماه) در آسمان قرص كامل ماه نمایان بود. آن شب مثل شبهای بعد چیزی بین ما نگذشت، شوهرم صبر كرد تا همدیگر را بهتر بشناسیم. من دختر بسیار جوانی بودم و به نوعی چشم و گوش بسته بزرگ شده بودم ما در دره دورافتادهای، بدون رادیو و تلویزیون، اقامت داشتیم. من هیچ دوستی نداشتم و هیچ چیز از زندگی مشترك نمیدانستم.... شوهرم نیز قبل از من زنی را لمس نكرده بود، او از زمان نوجوانیاش مخفیانه زندگی میكرد و در دنیای آن روز زنان یا غایب بودند و یا مخفی نگه داشته میشدند. خیلی كم اتفاق میافتاد كه او با یك پزشك و یا یك روزنامه نگار خارجی دست بدهد، پس از این جهت مثل هم بودیم و همه چیز را با هم كشف كردیم.
آن گونه كه صدیقه مسعود در این كتاب بیان كرده، همسرش همیشه از جنگ نفرت داشته است. وی در این مورد نیز میگوید: اغلب اوقات مسعود ناامید به خانه میآمد و میگفت: پری آیا فكر میكنی من جنگ را دوست دارم؟ آیا گمان میكنی من در روح و روانم یك جنگجو هستم؟ من از جنگ متنفرم! از آزار یك حیوان متنفرم، چه رسد به بدرفتاری با یك انسان. تصورش را بكن گمان میكنی كه روزی برسد كه ما زندگی طبیعی داشته باشیم؟ وقتی اواسط شب از راه میرسید و نسرین را میدید كه كنار من خوابیده، او را میبوسید و از خواب بیدار میكرد و نسرین به محض این كه چهره پدرش را میبوسید بیدلیل میخندید. این لبخند، دل هیجان زده فرمانده جنگ را كه در زندگی شخصیاش مهربانترین پدر دنیا بود، ذوب میكرد.... او بسیاری از جلسات مهم خود را، در حالی كه نسرین در بغلش خواب بود، ترك میكرد.
در باب دشمنان سیاسی مسعود، هرچند اندك در فصلهای مختلف كتاب اشاراتی صورت گرفته است. در فصل 9 كتاب صحبت از دكتر "نجیب اله " شده است و این كه مسعود هنگام عقب نشینی از كابل افرادش را نزد نجیباله كه در دفتر سازمان ملل متحد پناهنده شده بود میفرستد تا او را متقاعد كند كه از آنجا خارج شود. اما نجیب طی نامهای برای مسعود مینویسد: من در اینجا میمانم، تو آدم شجاعی هستی كه همیشه مبارزه كرده و سعی داشتی به من هم كمك كنی، من زودتر از آنچه تو فكر میكنی به تو كمك خواهم كرد. همسر مسعود، كه این نامه را هنوز نزد خود نگه داشته است؛ در مورد خبر شنیدن اعدام نجیب میگوید: وقتی شوهرم اعدام او را برای من تعریف میكرد هنوز منقلب بود.
در ادامه كتاب صدیقه مسعود از آخرین روزها و ساعات زندگی خود با مسعود صحبت میكند: هنگامی كه به بالکن رفتم، دوربین را از دستم گرفت و از من فلم گرفت و بعد از بچهها فلم گرفت و در آخر نیز من از او فلم گرفتم و از صنوبر خواست برایمان چای بیاورد. همسر مسعود در ادامه میگوید: بعد به نوبت با احمد، فاطمه، مریم، عایشه، نسرین، زهره (فرزندان مسعود) و با بچههای صنوبر فلم گرفتیم. زیر درختان هوا خیلی عالی بود، سیبها هنوز نرسیده بودند، اما بوی عطرشان به مشام میرسید. با خودم فكر كردم كه به زودی میتوانم مربا درست كنم آن لحظات پایان تابستان بود و پایان زندگی مسعود. شب شد و برایش انگور آوردم، بهترین انگور پنجشیر در آنجا به عمل میآید و آن را با لذت خورد و بعد رو به طارق كرد و گفت: یك خوشه دیگر برایم بیاور، شاید این آخرین باری باشد كه از آن میخورم. پری گل از آخرین ساعاتی كه قبل از مرگ مسعود با او بوده است میگوید: طبق معمول رفتم و به نردههای پاگرد تكیه كردم. زمانی كه از پلهها(زینه) پایین میرفت نگاهش را از من برنمیداشت و به آرامی از پلههایی كه از میان باغ میگذشت پایین رفت و روی هر پله رویش را به طرف من میچرخاند بار دیگر با نگاههایمان از هم خدا حافظی كردیم. تا چند روز بعد از مرگ مسعود او نیز مثل خیلیها از مرگ شوهرش بیخبر بوده است. بعد از آن واقعه همسر مسعود و فرزندانش را به تاجیكستان بردهاند بیآنكه بداند چه اتفاقی برای شوهرش افتاده. صدیقه مسعود حتی وقتی خبر مرگ مسعود را از تلویزیون دیده و شنیده بود باز هم كسی اصل ماجرا را برای او بازگو نمیكرده است. سپس همسر احمد شاه مسعود به اتفاق فرزندان خود در شهر مشهد جمهوری اسلامی ایران زندگی را ادامه دادند و احمد تنها پسر مسعود، در دانشگاه فردوسی مشهد مشغول به تحصیل شد.
لینک مطلب: https://www.ansarpress.com/farsi/2391